چِنان سکوت کرده ام که : دیگه هیچی از جانِ زندگی و خدا نمیخوام

ما شده ایم همانند فرزندی که دیگر حامی ندارد ، امنیت ندارد ، . 

انشالله من هم فردا در تشییع سردار دل ها خواهم بود. ❤ 

عجیب بغض دارم و دلم میخواد حتی یک دقیقه گریمو نگه ندارم. ! 

امروز فقط یچیش قشنگ بود که استاد اصول لبخندن بهم میگه : آفرین ۱۸ شدی ، تعدادی زیادی مردود شدن ، آفرین. ! لبخندشو به دنیا نمیدم اصلا.! 

یجا هست سردار میخنده بعد سرشونو میندازه پایین ، اونجا آدم میخواد بمیره از غصه.!

حالا حالاها سیاه پوشِ پدرمان هستیم.!

من هی به اسما میگم ، مگه میشه نباشه؟! چجوری اصلا الان داریم زندگی میکنیم عجیبه.

چون بخاطر اون بود که الان زنده ایم،، امنیت. بعد اون نباشه؟

بقول بقیه گندشو دراوردم لابد.! نمیدونم.


مشخصات

آخرین جستجو ها